در جست‌و‌جوی بهشت – آن‌هایی که مانده‌ا‌ند

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

فنجان قهوه‌اش را آرام آرام مزه می‌کند و می‌گوید:

«وسوسه شده‌ام. سر دو راهی بدی گیر کرده‌ام. از یک‌طرف احساسم به مازیار و از طرف دیگر وسوسهٔ زندگی در شهر فرشتگان. جایی که می‌توانی رها و آزاد زندگی کنی. اگر شهرت پیدا کنی، شهرتت جهانی می‌شود و برای هنرت قدر و قیمت قائل‌اند. همیشه دلم می‌خواست بروم. دلم می‌خواست با مازیار بروم، اما آیا تا صد سال دیگر هم مازیار می‌تواند با حقوق کارمندی‌اش مرا به لس‌ آنجلس ببرد؟ تازه با ماهیت مهاجرت مشکل دارد. وابستگی‌هایش زیاد است. تا امروز سفرم به خارج از مرزها محدود بوده به سفرهای تفریحی استانبول و دبی. استانبول و دبی که رفتم، دلم نمی‌خواست برگردم ایران. توی فرودگاه همین که زن‌های چادری بازرسی را دیدم، غم دنیا برگشت روی دلم. حتی فکر قدم زدن در لس‌ آنجلس هم مرا به وجد می‌آورد. اینکه وسط دل تمدن زندگی کنی. اما برای رفتن باید راه‌های دیگری هم باشد، نه؟ فقط که آدم نباید با پسردایی‌اش که بعد از سال‌ها سر و کله‌اش پیدا شده، ازدواج کند. آن موقعی که انگلیس مهاجر می‌گرفت و خیلی‌ها رفتند، از مازیار خواستم برویم. اما او به رفتن اعتقادی ندارد. معتقد است هیچ‌جا خاک خود آدم نمی‌شود. به‌خاطر همین نسبت به او خشم احساس می‌کنم. خانواده‌اش از من مهم‌ترند، وگرنه به‌خاطر من هم که شده، می‌آمد. من دلم هوای رفتن دارد. مدت‌ها بود دیگر بهش فکر نمی‌کردم. بعد از آشنایی با مازیار فراموش کرده بودم. آن‌قدر به من عشق می‌دهد که همین الان هم از فکر وسوسه شدن‌ام خجالت می‌کشم. بعد از تلفن پسردایی که دوباره هوای رفتن افتاد به سرم، ماجرای انگلیس را پیش کشیدم و باهاش دعوا کردم. گفتم تو فرصت زندگی دلخواهم را از من گرفتی. گفت خب چرا نرفتی؟ اگر رفتن برایت مهم‌تر بود، باید انگلیس را انتخاب می‌کردی، نه من را! حرف‌های تندی بهش زدم. نمی‌خواهم مازیار را از دست بدهم. هر چند فکر می‌کنم اصلاً برایش مهم نباشد. خیلی راحت با رفتن من کنار می‌آید، وگرنه نمی‌گفت خب انگلیس را انتخاب می‌کردی. اما فکرش را بکن. زندگی توی لس‌ آنجلس. اولین بار که مازیار را دیدم، دستم را بوسید. چیزی ته دلم ریخته بود پایین. هنوز هم بعد از دو سال وقتی دستم را می‌گیرد، چیزی ته دلم پایین می‌ریزد و بوسه‌هایش برایم تازه است. آیا می‌توانم زیر آفتاب لس‌ آنجلس با پسردایی‌ام به این احساس برسم؟ می‌توانم چشمم را ببندم و همه‌چیز را فراموش کنم. مازیار را بگذارم و بروم. چه انتخاب سختی! دارم دیوانه می‌شوم.»

این‌بار یکی از مسافران آژانس نیست که دارد برایم از دغدغۀ رفتنش می‌گوید. از یکی از مهم‌ترین انتخاب‌های زندگی‌اش. دوست نزدیک و قدیمی‌ام شبنم است. همیشه عشق رفتن داشت. سنتور می‌زد. دلش می‌خواست آزادانه ساز بزند و کنسرت بگذارد. نه فقط برای زن‌ها! پسردایی‌اش از نوجوانی عاشقش بود. بعد با یک نفر ازدواج صوری کرد و رفت آمریکا. حالا که اقامتش را گرفته، تلفن زده که دارد از همسر صوری‌اش طلاق می‌گیرد و می‌خواهد با او ازدواج کند. قسم خورده که این ازدواج صوری بوده و تمام این سال‌ها به عشق او وفادار بوده است. شبنم دو سال پیش با مازیار آشنا شد. پسری معقول و از همه نظر متوسط. بعد از آشنایی با مازیار، بلندپروازی‌هایش را کنار گذاشت. می‌گفت این‌جور پسرها، مردهای زندگی خوبی از آب درمی‌آیند. این اواخر صحبت‌هایی پیش آمده بود مبنی بر ازدواجشان. حالا تلفن پسردایی و خبر آمدنش او را به‌هم ریخته است. با من قرار گذاشت. از من نظر می‌خواست. اینکه در این انتخاب کمکش کنم. انتخاب؟ گمانم او از مدت‌ها قبل انتخابش را توی ذهنش کرده بود. فقط جرئت به زبان آوردنش را نداشت. می‌خواست یک نفر دیگر مهر تأیید بزند بر انتخابش. باید به او چه می‌گفتم؟ راستش به‌نظرم اگر عاشق مازیار بود، هرگز تلفنِ پسردایی متزلزلش نمی‌کرد. او عاشق رفتن بود. عاشق شهر فرشتگان. این مدت حسش را فقط جایی قایم کرده بود و حالا با قدرت ده برابر برگشته بود. می‌گوید: 

« فکر آمدنش ضربان قلبم را تند می‌کند. شش سال است که ندیدمش. یادت است چقدر دوستم داشت. چه نامه‌هایی برایم می‌نوشت و من با هیجان برایت تعریف می‌کردم. آدم هیچ‌وقت نمی‌تواند از گذشته‌اش فرار کند. پانزده سال گذشت از روزی که مادرم نامۀ عاشقانه پسربرادرش را توی کیفم پیدا کرد. باورم نمی‌شد آن سر دنیا هم به فکر من باشد. گفتم حتماً مرا فراموش کرده است. شاید باید برایش صبر می‌کردم. نامردی است که مازیار را قال بگذارم. نه؟» 

شبنم همیشه احساساتی بود و هیجان‌زده می‌شد. حس می‌کنم حالا هم دارد دربارۀ پسردایی‌اش تند می‌رود. راجع به احساسات او! همین شش سال پیش بود که به من گفت بی‌خبر گذاشته و رفته است. زندگی حساب و کتاب دارد. نمی‌شود هر وقت خواستی سرت را پایین بیاندازی و بروی و هر وقت خواستی برگردی. به‌هرحال، آن‌زمان انتخاب او آمریکا بود. وسوسه چیز غریبی است. او هم آن‌زمان مثل الانِ شبنم مقابل یک انتخاب سخت قرار گرفته بود. رفتن به بهشت، یا به‌زعم خودش، ماندن در جهنم!

زمان همه‌چیز را عوض می‌کند، و زمان بیش از همه‌چیز آدم‌ها را عوض می‌کند. ممکن است چیزی را امروز بخواهیم و فردا نخواهیم یا بالعکس. می‌دانم که شبنم هر طرفی را که انتخاب کند، تا همیشه حسرت خواهد خورد. اگر مازیار را انتخاب کند، حسرت زندگی در شهر فرشته‌ها و اگر آمریکا را انتخاب کند، احساس گناه همۀ عمر با او خواهد بود. 

با کلافگی می‌گوید:

«آخر اینجا هم دیگر جای ماندن نیست. فکرش را بکن. آدم بخواهد توی این کشور بچه‌دار شود. این جنایت است. خودت می‌‌دانی من چقدر بچه دوست دارم. اما فکرش را که می‌کنم، می‌بینم نمی‌شود اینجا بچه‌دار شد. اشتباه محض است. جهش قیمت دلار و بسته شدن صرافی‌ها و مبادلهٔ ارز در بازارهای غیررسمی، مسدود شدن تلگرام، سرعت اینترنت، و هزار و یک کوفت و زهرمار دیگر. اینجا هیچ امیدی نیست. امید از هوا و آب و خوراک برای زنده ماندن ضروری‌تر است. امید اگر نباشد، هیچ‌چیز اهمیت ندارد و ما اینجا هیچ امیدی نداریم. کاش مازیار می‌توانست مرا از این جهنم ببرد.»

به او می‌گویم فکر کند که پسردایی‌اش هرگز برنگشته بود. جواب می‌دهد:

«حالا که برگشته. آن‌ هم زمانی که می‌خواستم به‌طور جدی راجع به ازدواج با مازیار فکر کنم. این نشانه نیست. نشانه‌ای از سوی کائنات؟ بارها گفته‌ام که تقدیر من اینجا نیست. یادت است؟ همیشه می‌گفتم.»

راست می‌گفت. همیشه دلش هوای رفتن داشت. با خودم فکر می‌کنم او قبل از اینکه مرا ببیند، تصمیمش را توی قلبش گرفته بود و فقط تأیید مرا می‌خواست. برای کسی که از نوجوانی رؤیاهایش را آن‌سوی آب‌ها دیده است، این موقعیتی نیست که بتواند از کنار آن آسان بگذرد. بهشت از دور دارد به او چشمک می‌زند. برای رسیدن به بهشت مهم نیست پا روی دل مازیار بگذارد. به‌دست آوردن بهشت راحت نیست. باید بهایش را پرداخت. آدم دلش نمی‌خواهد جا بماند. دلش نمی‌خواهد تمام عمرش را با حسرت ای کاش رفته بودم و نمانده بودم، سپری کند.

آن‌هایی که مانده‌اند، فکر می‌کنند آن‌هایی که رفته‌ا‌ند الان دارند با دوستان جدیدشان گل می‌گویند و گل می‌شنوند و از آن غذاهایی می‌خورند که عکسشان توی کتاب‌های آشپزی است.

آن‌هایی که مانده‌ا‌ند، فکر می‌کنند آن‌هایی که رفته‌ا‌ند خیلی بهشان خوش می‌گذرد و آن‌ها را که توی این جهنم گیر افتاده‌ند، فراموش کرده‌ا‌ند.

آن‌هایی که مانده‌ا‌ند، همان‌طور که گشت ارشاد با باتوم دخترها را سوار ماشین می‌کند، فکر می‌کنند که آن‌هایی که رفته‌ا‌ند در گرمای تابستان تنشان را به آفتاب و دریا سپرده‌اند و لذت می‌برند.

و شبنم نمی‌خواهد جزو آن‌هایی باشد که «مانده‌اند».

ارسال دیدگاه